از شمارۀ

دیدار، جایی در موسیقی

زیست‌نگاریiconزیست‌نگاریicon

تکه‌های‌مان ما را پیدا می‌کنند

نویسنده: مهدی نعیمیان راد

زمان مطالعه:5 دقیقه

تکه‌های‌مان ما را پیدا می‌کنند

تکه‌های‌مان ما را پیدا می‌کنند

اهل پیاده‌روی‌های نه‌چندان هدفمند بودن، معمولاً زیاد به فکرهای دور و دراز منجر می‌شود و البته برای خودش مناسکی هم دارد. مثل این‌که حتماً کفش فلان پای آدم باشد؛ حتما عجله‌ای نداشته باشد؛ کم‌تر تلفن جواب بدهد و هرجای مسیر که خواست بایستد؛ بپیچد یا احتمالاً چیزی که به پیاده‌روی‌ کمک کند، بخورد؛ مثل قهوه یا نوشیدنی‌های سرد و البته که شنیدن موسیقی حتماً بخشی از پروژه است.

 

به‌نظرم تفاوت بزرگ راه‌رفتن و مسیری را رفتن با پیاده‌روی به مفهوم خاص آن در شنیدن موسیقی‌ست. منظره در بسیاری موارد مشترک است و راه‌رفتن هم که همان قبلی‌ست. موسیقی اما معنای دخالت می‌دهد. دخالت در منظره در شکل خیابان‌ها، در کوب‌‌آهنگِ قدم‌برداشتن؛ در طعم قهوه و در معنی نگاه‌ آدم‌هایی که می‌بینیم و از کنارمان عبور می‌کنند.

 

ولی وسط همین پیاده‌روی‌ها گاهی به خودم می‌گویم که حتماً تفاوت‌ها و رازهای بیش‌تری در موسیقی وجود دارد و شاید برای فهمیدن چیزی که از جنس نفهمیدن است باید طور دیگری ماجرا را دید و فهمید.

 

دارم قدم می‌زنم و به نوشتن همین متن فکر می‌کنم که موسیقی در گوشم زمزمه می‌کند:

«هر وقت چشمامو می‌بندم احساس می‌کنم وارد یک بهشت تاریک شدم... نمی‌خوام از این خواب بیدار بشم».

(Dark paradise)

 

ذهنم پرت می‌شود تا به این فکر کند که بهشت تاریک چه‌طور جایی‌ست و چرا این‌قدر خواستنی به نظر می‌رسد؟ که یادم می‌افتد داشتم به چیز دیگری فکر می‌کردم و آن این بود که تا کجا باید بروم عقب تا بفهمم که چرا این‌گونه‌ایم با برخی موسیقی‌ها؟ و دوست داریم هزاران‌بار بشنویم و تکرارشان کنیم و حتی برخی مسیرها را فقط و فقط با یک موسیقی طی کنیم؟

 

دارم به این فکر می‌کنم که چرا دوست داریم آهنگ‌ها را و حتی موسیقی‌ها را حفظ کنیم؟ و به مالکیت می‌رسم... فکر می‌کنم قضیه مالکیت باشد؛ ما تصمیم می‌گیریم موسیقی بخشی از ما باشد و هرجا لازم شد بتوانیم داد بزنیم یا زمزمه‌اش کنیم. مثل هر چیز دیگری که برای‌مان ارزشمند است و می‌خواهیم اگر آدم باشد به او نزدیک باشیم و اگر دست‌نیافتنی‌ست دست‌کم با او عکسی داشته باشیم؛ یا دست‌خطی چیزی که فقط به خودمان اختصاص داشته باشد. یا اگر منظره باشد تمام فضای پشت سرمان را در تصاویری پر کرده باشد. موسیقی را هم حفظ می‌کنیم تا از آن ما باشد و مالکیت‌مان را تکمیل کنیم.

 

در همین لحظه موسیقی‌ای که می‌شنوم می‌رسد به این‌جا که:

 «ولی تو موسیقی را توی وجودت داری/ تو موسیقی رو توی وجودت داری؛ نداری؟» (west coast)

 

و من فکر می‌کنم که اساساً مالکیت، موضوع پیچیده‌ای‌ست و ما نسبت به هر چیزی احساس مالکیت نداریم؛ از هر چیزی و با هرکسی دوست نداریم عکس بگیریم و هر موسیقی‌ای را دوست نداریم حفظ کنیم. چیزی، اتفاقی یا رویدادی در خارج از کنترل ما شکل گرفته و ما را به سمت خودش می‌کشاند.

 

یادم می‌‌آید که با خواننده‌های مورد علاقه‌ام همیشه این‌طور آشنا شده‌ام که با اولین آهنگ‌شان احساس کردم سال‌هاست می‌شناسم‌شان ‌و صدای‌شان را در گذشته‌ی مجهولی بارها و بارها شنیده‌ام. و همین حس را هم نسبت به آدم‌ها، ماشین‌ها و منظره‌های مختلفی هم داشته‌ام.

 

موسیقی می‌خواند:

«منو ببر به کنار دریاچه‌هایی که همه شاعرها توش دفن شدن/ من مالِ این‌جا نیستم و عشقِ من، تو هم همین‌طور/ قله‌های دریاچه "ویندرمیر" جایِ خوبی برای گریه کردن‌ه /من می‌رم، ولی نه بدونِ الهه موسیقیم» 

(The lakes)

 

یادم می‌افتد که دوست طبیعت‌شناسم مدت‌ها قبل گفته بود: این‌که ما میل داریم به دشت‌ها و قله‌ها برویم ریشه‌ی اکولوژیک دارد و به‌این‌خاطر است که اجداد ما در این دشت‌ها زندگی می‌کرده‌اند و این میل به وسعت از آن‌جا در نهاد همه‌ی ما ماندگار شده است.

 

فکر می‌کنم پس شاید حس مالکیت همچین چیزی باشد؛ فکر می‌کنم من تا الان رابطه‌ی مالکیت را برعکس متوجه شده بودم؛ ما نمی‌خواهیم چیزی را به‌دست بیاوریم؛ ما داریم خودمان را پیدا می‌کنیم؛ که البته درستش می‌شود این‌که خودمان دارد ما را پیدا می‌کند. ما که همیشه سرگشته‌ایم و همیشه داشته‌ایم دنبال چیزی می‌گشته‌ایم و همیشه کلی سوال طرح کرده‌ایم که روی سرگشتگی‌هامان اسم بگذاریم.

 

دارم خیابانی که چند دقیقه پیش ازش گذشتم را برمی‌گردم. هم‌چنان آهنگ‌ها دارند به همه‌ی جهان پیرامونی معنای تازه‌ای می‌دهند. حتی چهره‌ی خودم در شیشه‌ی مغازه‌ها انگار عوض شده؛ دلم می‌خواهد روبه‌روی باشگاه بیلیارد بایستم و به این فکر کنم که این‌ها کدام بخش‌های گم‌شده‌ی‌شان را در این میزهای سبز گم کرده‌اند که ساعت‌ها و روزها دارند به دنبال‌شان می‌گردند؟

 

موسیقی باز هم جاهای خالی را پر می‌کند:

«اسم من اون چیزی‌ه که تو صدام کنی و من فقط می‌خوام تو رو مالِ خودم صدا کنم.»

(Don’t Blame Me)

 

مهم نیست ما چه چیزی بوده‌ایم و حالا چه چیزی‌مان را گم کرده‌ایم مهم این است که از سرزمین وسیع نفهمیدن به سمت ما نسیمی می‌وزد که ما روی صورت‌مان و در اعماق قلب‌مان احساسش می‌کنیم. ما به این نسیم تعلق داشته‌ایم؛ این تاریکی مطلقی که ما را فراگرفته و فقط می‌توانیم بفهمیم که آشناست و به ما تعلق داشته و دارد. و مهم نیست که الان از کجا آمده؛ مهم این است که یک جوری به خودمان مربوطش کنیم؛ یک جوری دوباره قطعه‌ی گمشده‌ را در جای خودش فشار دهیم.

 

موسیقی در گوشم می‌خواند:

«اگه به دوردست‌ها نگاه کنی؛ یه خونه بالای تپه است/ که مثل یه فانوس دریایی تو رو به جایی که توش احساس امنیت می‌کنی می‌بره... اگر راهت رو گم کردی... برات چراغ رو روشن می‌ذارم...».

(Leave a Light On)

مهدی نعیمیان راد
مهدی نعیمیان راد

برای خواندن مقالات بیش‌تر از این نویسنده ضربه بزنید.

instagram logotelegram logoemail logo

رونوشت پیوند

نظرات

عدد مقابل را در کادر وارد کنید

نظری ثبت نشده است.